پست 13
سلام پسر گلم...ديروز كلي مهمون داشتيم...مامان جون اينا...خاله ها و زندايي مامانت...با اينكه من كلي كار داشتم و زياد برات وقت نزاشتم،خيلي پسر خوبي بودي و اصلا گريه نكردي... چندباري بخاطر سر وصدا بيدار شدي ولي بداخلاق نشدي و همش ميخنديدي... با اون لباس كماندوييت چه جيگري شده بودي...همه دوستت داشتن و قربون صدقه ات ميرفتن...يه چيزي كه باعث خنده ي هممون شد اين بود كه مهمونامون كنار هم رديف نشسته بودن و تو از بغل كسي كه بودي خودتو واسه نفر بعدي مي انداختي ...و ديگه نمي خواستي بغل اون شخص بموني ...تا اينكه بغل همگي رفتي و به مهمونا خوش آمدگويي كردي پسر اجتماعيه من...ما هم بلند بلند مي خنديديم و مي گفتيم بغلي بگير ...چي رو بگيرم...اميرعلي رو...چكارش كنم ...بده بغلي...
يه چيز جالب ديگه اينكه جديدا وقتي بهت شير ميدم...اگه كسي حرف بزنه،شير خوردنتو متوقف ميكني ...فكر ميكني دارن با شما دارن حرف ميزنن
وقتي همه رفتن سريع به بابايي گفتم بدو اسفند دود كن واسه پسرمون...امااااااااا...با اينكه اسفند هم دود كرديم ولي وقتي بالاي سرت داشتيم تو گهواره تابت ميداديم ...بازيگوشي كردي و يه دفعه چرخيدي و سرت خورد به نرده ي كناري...بالاي ابروت يه كوچولو قلنبه شد...تو هم زدي زير گريه...و به اين ترتيب چشم زخمت باطل شد...بس كه شيريني پسر گلم...ملس مامان...عسل مامان... نفس مامان
خيلي دوست دارم...واقعا لذت بخشه داشتن فرزند...وقتي ميخندي غم دنيا از دل مامان و بابات ميره خدايي