پست 15(اي كاش زمان متوقف ميشد!)

1392/4/11 8:50

نویسنده : مامان

224 بازدید

اشتراک گذاری

پسر عزيزم ...باورم نميشه كه اينقدر بزرگ شدي...روز به روز و ذره به ذره ...جوري كه ما حس نكرديم...اگه دقيق بخوام بگم امروز 4 تيرماهه و تو 5 ماه و 10 روزه هستي...خيلي شيرين شدي ...دوست دارم هميشه همين اميرعليه كوچولو و بامزه ي من باقي بموني...انگاري ميترسم بزرگ بشي و همش بري پي بازيه خودت و ديگه به مامان احتياج نداشته باشي...خلاصه اينكه از الان دلم واسه اين سني بودنت تنگ ميشه!الان اسمتو كه صدا ميزنيم برميگردي دنبال صدا ميگردي...شبا وقتي گرسنه ميشي به يه پهلو ميشي و دهان كوچولوتو باز ميكني و دنبال شير ميگردي...شبا صدبار بايد سرتو روي بالشت بزارم...چون يا مياي پايين و يا هم سرت ميفته پايين بالشت...بعضي وقتا هم پتو رو ميزني كنار...كه دوباره مي پوشونمت...خيلي جنب و جوش داري و وقتي توي بغلمون هستي آروم و قرار نداري...بعضيا ميگن شايد بيش فعالي ولي من ميگم خدا نكنه...بچم فقط بازيگوشه....از الان معلومه كه خيلي فضول خواهي شد...چون به همه جا سرك ميكشي و خيلي كنجكاوي...شايدم فضول نشي و به مامان و بابات بري چون من و بابا بچگي هامون خيلي آروم بوديم...بعضي وقتا كه بي تابي ميكني...معلومه دلت گرفته...اين مواقع بابا تورو ميبره تو حياط و تو كوچه ...بعضي وقتام با ماشين باهمديگه ميريم بيرون تفريح...كه خيلي خوشحال ميشي...