پست 19(اولين گوشت خوردن!)
پسر گلم تو پست قبلي نوشتم كه دندون در آوردي الهي فداش بشم...به فاصله ي دو روز دومين دندونتم از فك پايين نيش زد...حالا دو تا مرواريد براق داري...
ديروز واست سوپ ماهيچه درست كردمو گذاشتم گوشتش حسابي بپزه و له بشه...بدون هيچ نمك و ادويه اي خيلي خوشمزه شده بود...تو هم خيلي با اشتها خوردي هم بعد از ظهر بهت دادم هم شب...مي ترسيدم دل درد بگيري آخه تا حالا خود گوشتو بهت نداده بودم و فقط ابشو با سوپت مي خوردي ولي دل درد نگرفتي...خوشحالم كه بدغذا نيستي اميدوارم هميشه همينطور بموني.ميدوني وقتي گرسنه باشي و شير بخواي و البته اون لحظه خوش اخلاق باشي چكار ميكني؟ (چون اگه بداخلاق باشي گريه ميكني واسه شيرت)....مثه بچه گربه ها صورت مامانو ليس ميزني...جوري كه بقيه فكر ميكنن داري مامانتو ميبوسي...ولي منكه ميدونم كوچولوي من دوباره شير ميخواد...قربوش برم
مامان جون اينا هم ديشب خونمون بودن ...و خاله ها و دايي باهات بازي ميكردن...يكار جديد يادگرفتي و براي اولين بار چند بار انجامش دادي...با دندونات به لثه ي فك بالات فشار مياوردي و صورتتو سرخ ميكردي ...دستاتم مشت...انگار مي خواستي كسي رو بترسوني كه باعث شد كلي بخنديدم با اين اداي جديدت!
راستي اولين خجالتت رو در تاريخ 12تير روز چهارشنبه وقتي دوست مامان اومده بود خونه ي ماماني ديدم...سرتو انداخته بودي پايين و لبخند ملايمي هم روي لبت بود...كه دل آدم مي خواست اون لحظه فشارت بده شديد.....البته بعد از چند دقيقه خجالتت ريخت و دوستم واست عادي شد...
يه چيز جالب ديگه اينكه خيلي اتفاقي متوجه شديم بيسكوييت رنگارنگ دوست داري...باباجون رفته بود خريد باقيمانده ي پول بهش دو تا بيسكوييت داد...باباجون هم يكي رو خودش باز كرد بخوره و يكي هم به من داد و گفت اميرهم كه بيسكوييت نميخوره...همين كه اين حرف از دهن بابا دراومد بيسكوييت مامانو رو هوا قاپيدي...و ديگه بهم پس ندادي منم جلدشو باز كردم و ديدم بعللههههههه...چه خوشمزه مي خوريش...خوبيه اين بيسكوييت هم اينه كه سفته و راحت كنده نميشه...ديروز همينكه نق نق هات شروع شد و نزاشتي ما ناهارونو بخوريم...بابايي سريع پريد دم مغازه و واست كلي رنگارنگ خريد...
پسر گلم خيلي دوست دارم و واقعا لذت ميبرم از اينكه ميبينم كارهاي جديد ياد ميگيري...