پست 26
ديروز بابا بيرون كار داشت...ماه رمضون هم هست و منم كه روزه داشتم...هوا هم گرم...تو هم كه نق ميزدي به جونم...به خاطر تو حاضر شدم بريم بيرون تا حال و هوات عوض بشه...ولي تو هنوزم بداخلاق بودي...روي پام نمينشستي و همش تو بغلم ميچرخيدي...خيلي سخته نگهداريت...لپاتم كه سرخ شده بود از گرما...آخرش هم بسكه خستم كردي ،گذاشتمت روي صندلي راننده بشيني و يه بسته بيسكوييت هم از داخل داشبورد برداشتم و دادم دستت...
امروز هم موقع ادان صبح بيدار شدي و تا يك ساعت بعدش يه لحظه مي خوابيدي باز بيدار ميشدي گريه ميكردي...حدسم اين بود كه نكنه دل دردي...بهت شربت گريپ ميكسچر دادم كه نصفشم ريختي رو صورتت...آخه اخيرا خيلي لجباز شدي قطره هاتو به زور بهت ميدم...آخرش رو پاي بابايي خوابيدي در حالي كه دمر بودي و كمرتو ماساژ ميداد....پسرم مرسي كه اينقدر همكاري ميكني باهامنميگي اين مادر خسته است؟ واسه سحر كه بلند شدم تا وقتي خوابيديم 2 ساعت طول كشيد!!! ديگه بماند كه ساعت 12ونيم و 2ونيم هم از خواب پاشدي و باز گريه كردي...اين جريان گريه هاتو اگه ميفهميدم خيلي خوب ميشد...يه هفته ،ده روزي هست كه امانمو بريدي...بعدازظهرام كه زبون روزه دلم ميخواد بخوابم...آقاي پسر زرتي بيدار ميشه و با چشماي پرخواب مجبور ميشم نگهت دارم... واقعا راسته كه ميگن بهشت زير پاي مادرانه...واقعا يه مادر خيلي واسه بچش زحمت ميكشه...ايشالا كه پسرم قدر مادر و پدرتو بدوني در آينده
پسر شيطون من اينم عكسات...
ببين چه بداخلاق نگام ميكني...
قربونت برم با اين لپاي سرخت...اي جونم دندوناي خوشگلتم كه تو اين عكس معلومه...