امير عليامير علي، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

امير علي نفس مامان و بابا

پست 9

نفس ماماني الان خيلي وقته كه ياد گرفتي سرو گردنتو مياري بالا نگه ميداري انگاري ميخواي بلندشي و عضلات شكمتو منقبض ميكني و جالب اينكه خسته هم نميشي اگه توي اون حالت بموني ... حالا چند روز كه داري تلاش ميكني غلت بزني تا مرز غلت زدن پيش ميري اما هنوز غلت نزدي...خيلي خوشحال ميشم وقتي كه ميبينم كارهاي جديد يادميگيري...اميرعليه من از بزرگ شدنت لذت ميبرم مامان جون اينم عكسي كه ازت گرفتم...داري تلاش ميكني ولي آخرش هم موفق نشدي.... اينم دو تا عكس رويايي از پسر خوشگلممممممم ...خوشم مياد همش به دوربين نگاه ميكني و ژست ميگيري واسه عكس گرفتن! ...
9 خرداد 1392

پست 7

پسر گلم اين عكس ها رو امروز توي اداره واست درست كردم ...زياد حرفه اي نيست...ولي از هيچي كه بهتره! سعي ميكنم از اين به بعد عكس هاي حرفه اي تر ازت بگيرم و برات اينجوري درستشون كنم... ببين... ...
9 خرداد 1392

پست 6(اولين مسافرت)

پسر نازم بلخره اولين مسافرتت رو هم رفتي...يعني دقيقا روزي كه 4 ماه و 1 هفته بودي رفتيم زيارت امام رضا...اونجا كلي دعا كردم كه سالم باشي و پسر خوبي باشي و همش نق نق نكني...اونروز هوا باروني بود...شديد نبود...ماهم كه چتر نداشتيم...تو رو لاي پتو پيچيده بودم كه سرما نخوري و خيس نشي ولي مگه اون تو ميموندي؟همش دستاتو مياوردي بيرون و اگه پتو روي صورتت ميرفت گريه ميكردي...اينجوري بود كه از توي صحن تا وقتي رسيديم به حرم خيس شده بودي....من كه زيارت رفتم پيش بابايي پسر خوبي بودي ولي وقتي نوبت بابايي شد كه بره زيارت ،بغل من همش گريه ميكردي!!!اونجاهم كه شلوغ بود رفتيم توي يه رواق نشستيم...همه به تو نگاه ميكردن كه چرا گريه ميكني...شير نميخوردي و منو مشت م...
8 خرداد 1392

پست8 (اولين غذا)

عزيز دلم بلخره ديروز براي اولين بار بهت لعاب برنج دادم تقريبا به اندازه ي يك قاشق غذاخوري بزرگ خوردي...خيلي خوشت اومده بود و همش سعي داشتي قاشقو از دستم بگيري و خودت توي دهنت ببري...همين كارت غذادادنو سخت ميكرد...فكر كنم از اون بچه هايي بشي كه مستقلن و خودشون غذا بخورن... اينم عكسات مامان جووووووووووون   جديدا متوجه ي ماهي هاي توي آكواريوم شدي ...وقتي ميزارمت جلوي آكواريوم محو تماشاي حركت ماهي ها ميشي...اينم روش خوبيه واسه ي سرگرم شدنت...اينجوري منم ميرم به كارم ميرسم...  يه راه ديگه كه حسابي سرت گرم ميشه و كيف ميكني...روروئكه...وقتي توش ميشيني دور تا دور خونه رو ميچرخي ...     &nbs...
8 خرداد 1392

پست5

پسر نازم ديروز ظهر كه اومدم دنبالت تا از خونه ي ماماني بياييم خونه ي خودمون،توي گهواره بودي و ميخواستي بخوابي...ولي وقتي اومدم خونه همين كه گذاشتمت تو گهواره زدي زير گريه و كمرتو بالا مياوردي كه بردارمت و باهات بازي كنم...منم بي خيال خستگي و كاراي نكرده و نماز نخونده شدم و نشستم باهم بازي كرديم و تو كلي باهام خنديدي... آخرش وقتي خسته شدي خيلي راحت سر 5 دقيقه خوابوندمت و مثل روزهاي ديگه كلي آواز نخوندي و ناله نكردي...چقدر وقتي خوابي نازتر ميشي كوچولوي من... امروز صبح هم كه خواب بودي وقتي شلوارتو پات كردم (آخه شبا با پوشك ميخوابي چون گرمت ميشه) بيدار شدي ...توي ماشين بهت شير دادم... يه ذره هم روي لباس مامان بالا آوردي كه اشكال ندار...
7 خرداد 1392

پست4

روزي كه رفتيم بهداشت هم واسه ي واكسنت ... هم قد و وزن... قدت 65 سانت وزنت هم 7650 شده بود...پسر خوبم خيلي خوبه كه شيرتو خوب ميخوري و مرتب وزنت زياد ميشه...البته يكي دو هفته ي اولي كه سركار اومدم خيلي اذيت شدي...چون شيشه رو قبول نمي كردي...بعد از چند روز كلنجار رفتن ماماني شيرمامانتو تو شيشه خوردي...حالاهم كه همشير خشك ميخوري هم شير مامان... براي اينكه واكسنتو بزنيم روي تخت درازكشيده بودي و بادستات بازي ميكردي و خوشحال بودي ...وقتي كه واكسنتو زديم جيغت رفت هوا ولي خيلي زود ساكت شدي ... ...
28 ارديبهشت 1392

پست 3

پسر عزيزم ديروز بردمت حموم...بابايي خيلي تنبليش ميشد تا تو رو بشوريم...ولي آخر راضي شد ...اين حمامت با حمامهاي ديگت فرق داشت...ايستاده بغل من و زير دوش بودي...البته بابايي دستشو زير آب ميگرفت تا آب با فشار روي سر كوچولوت نريزه ... خيلي مواظب بودم كه از دستم نيفتي آخه وقتي خيسي مثه ماهي ليز ميشي...يه چيز جالب اينكه اول كه با بابايي اومدي داخل حمام منو نشناختي...بعد از روي صدام فهميدي كه مامانتم ولي همچنان متعجب بودي ...بغل بابايي ازت عكس هم گرفتم موش اب كشيده ي من... نفس ماماني ديشب هم همش تو خواب نق ميزدي و شير ميخواستي ...بعدم كه بهت شير ميدادم ول كن قضيه نبودي...بازم ميخواستي....نمي دونم شايدم دردي چيزي داشتي... آخرش گذاشتمت توي گه...
28 ارديبهشت 1392

پست 2

پسر گلم خيلي دوست دارم...صبح وقتي اومدم اداره ناز خواب بودي ...چون شب خونه ي ماماني اينا خواب بوديم ...بردم گذاشتمت كنار ماماني و اومدم...امروز قراره واكسن 4 ماهگيتو بزني... نگرانم كه مبادا اذيت بشي...2 روز پيش واست قطره استامينوفن گرفتم كه 2 ساعت قبل از واكسن بخوري تا مبادا تب كني.ميگن اگه جاي واكسنتو ويكس بزنم ديگه نه ورم ميكنه... نه درد ميگيره...همين كارو قصد دارم بكنم برات...اميدوارم امروز به خيري و خوشي تموم بشه و گريه نكني ... امروز بهداشت قد و وزنتم اندازه ميگيره...پسر نازم خيلي مشتاقم بدونم قد و وزنت چقدر شده ...وزنت كه مي دونم زياد شده ولي قدتو نميدونم بلندتر شده يا نه آخرين بار 2ماهگي قدت 60سانت بود فسقليه من...وزنتم5900گرم. ...
26 ارديبهشت 1392