پست 65
دیشب رفتیم عقد خاله عطیه (دوست مامان)...خیلی پسر خوب و ساکتی بودی و اصلا گریه و جیغ و داد و فضولی نکردی...از ظهر که اومدی خونه مچ دست چپت درد میکرد...خونه مامانی دست به دست دایی بودی که یهو میفتی و دستت کشیده میشه... تا غروب دستتو با باند کشی بسته بودم...خیلی گریه میکردی ...مخصوصا وقتی که می خواستی دستتو به زمین بگیری و بلند بشی درد مچت بیشتر میشد...واقعا راست میگن که کارها برعکسه! این همه روز اتفاقی برات نیفتاد و درست همون روزی که عقد دعوت بودیم اینقدر اذیت شدی...
الان زنگ زدم از مامانی اوضاع دستتو پرسیدم می خواستم بیارمت بیمارستان از دستت عکس بگیرم....که خداروشکر مثل اینکه خیلی کم درد میکنه و داری خوب میشی...شکرت خدا
اینم چند تا عکس که دیشب ازت گرفتم...همه میگفتن چه خوشگل شدی...البته همیشه خوشگلی ولی خوشگلتر شده بودی
این عکس مربوط به دیروز بعد از ظهره...برای اولین بار بابا به درخواست خودت برات پفک خرید اونم بخاطر اینکه دستت درد میکرد و میخواست یجورایی آرومت کنه...چقدر بدم میاد پفک می خوری...ولی پفک خور شدنت تقصیر من نیست9 ماه بارداری و تا الان که یک سال و نیمت شده من بخاطر شما پفک تو خونه نیاوردم با اینکه خودمم پفک دوست دارم...بابایی علی و دایی پفک میخورن به شما هم تعارف میکنن ...شماهم ...بعله!
اینم یه عکس هنری! باباجون می خواست برای پس زمینه گوشیش یه عکس خوشگل از شما بندازه منم از فرصت استفاده کردم شروع کردم به عکاسی
داری به یه چیزی اشاره میکنی...
بازم پفک...و پسر پفک خور!
اینجا بغلت کردم باهم عکس بگیریم خیر سرم......واقعا نمی دونم چرا با عکس دو نفره مشکل داری...پسر از خودراضی!!!
این عکس ها هم مال 2 روز پیشه...