امير عليامير علي، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

امير علي نفس مامان و بابا

پست 30

پسركم ديشب رفتيم عكساتو گرفتيم از آتليه بعدم زديم به ديوار هال....به نظرم قيافت در عرض اين يك ماه كه طول كشيد تا عكستو بدن عوض شده!!! چقدر شما ني ني ها زود به زود چهرتون فرق ميكنه! چند روزي هست دندون سومتم نيش زده...دندون جلويي بالات...ديشب برات مسواك خريدم 7تومن! باهاش سرگرم بودي و كم كم خوابت برد! دو روزه يكم تب داري ... صبحا هم سرفه ميكني...ايشالا كه چيزيت نباشه...من فكر ميكنم علائم سرماخوردگي باشه چون خودمم همينطورم...هوا هم كه سرد داره ميشه... كولر كه روشن ميشه خونه مثه يخچال ميشه...ديشب جامونو عوض كرديم جايي خوابيديم كه باد كولر نباشه... قربونت برم كه هرچيز گردي رو ميگي بوپ...حتي جوراب گلوله شده ي باباتو! ديگه اينكه عاشق غذا خ...
26 مرداد 1392

پست 29

پسر گلم بعد از دو ماه واسه عيد فطر رفتيم خونه ي مامان بزرگ پدريت... اولش غريبگي ميكردي ولي از اونجايي كه اجتماعي هستي سر 10 دقيقه با همه خودموني ميشي ولي توي اون 10 دقيقه لب برميچيني و با چشمات منو دنبال ميكني...همه تعجب ميكردن از اينكه چقدر بزرگ شدي و كارهاي جديد يادگرفتي...ميگفتن قدت بلند شده و واسه خودت مردي شدي ماشالا دو تا دندون دراوردي از پايين و دندون بالاييت هم همين روزاست كه دربياد...آخه لثه ات برآمده و سفيد شده...ياد گرفتي ميشيني ولي بايد هنوزم حواسمون بهت باشه تا نيفتي... ميخزي و خودتو به هرچيزي كه بخواي ميرسوني...اگه حوصله ي خزيدن نداشته باشي...دور خونه غلت ميزني... با روروئك به چه شيكي راه ميري و فضولي ميكني!!بعضي وقتا اينقده نا...
21 مرداد 1392

پست 28

خدايا شكرت كه لذت مادر شدن را نصيبم كردي... هر روزي كه ميگذره اميرعلي جونم داري شيرين تر ميشي...هر روز يك كار جديد ياد ميگيري...ياد گرفتي بخزي هم عقب ميري هم جلو (اولين بار 4مرداد)...وقتي به شكمي دستاتو صاف ميكني (كه بهت ميگم شاسي بلند!)...پاهاتو از عقب مياري جلو و به طرف چيزي كه ميخواي شيرجه ميزني... گفتم كه زبونت باز شده هر روز يك كلمه ي جديدو تكرار ميكني طوطي مامان...اولين اسمي كه گفتي محمد بود...با گريه محمدو(دايي جونو) صدا ميزدي كه بياد بغلت كنه در تاريخ 3 مرداد...ديروز هم نق ميزدي منم كار داشتم فقط صدات ميزدم امييييير(4 مرداد)...تا گريه نكني...لا به لاي گريه هات امير امير ميگفتي...فدات بشم الهي...جيگر خوردنيه مامان پسرم از شانس شما...
5 مرداد 1392

پست27

پسر گلم از ديروزه كه چه پسره گلي شدي......البته هميشه گل بودي اما حالا گل تر شدي... خيلي آروم و دوست داشتني...خداكنه هميشه همينجوري بموني...جيغ زدنو خيلي وقته ياد داري ولي از ديروز به قول بابايي انگاري صداتو شناختي يا جيغ ميزني يا صدا از خودت درمياري...الهي فدات بشم كه بابا.... مامان گفتنت منو كشتهههههههه بعضي وقتا ميگفتي ولي نه هميشه...از ديروز يعني تاريخ 1 مرداد 92...وقتي ميگيم بگو بابا...بگو مامان ...تكرار ميكني...يادمه چند ماه پيش به بابات ميگفتم كي بشه اميرعلي مامان بابا بگه! اصلا ميگفتيم صدات چجوريه؟ خداروشكر حالا ديگه ياد گرفتي..خيلي شيرينه داشتنه فرزندي مثه تو...خيلي لذت بخشه شنيدن صداي تو كه ما رو صدا ميكني و بعد منتظر عكس العمل ما...
3 مرداد 1392

پست 26

ديروز بابا بيرون كار داشت...ماه رمضون هم هست و منم كه روزه داشتم...هوا هم گرم ...تو هم كه نق ميزدي به جونم...به خاطر تو حاضر شدم بريم بيرون تا حال و هوات عوض بشه...ولي تو هنوزم بداخلاق بودي...روي پام نمينشستي و همش تو بغلم ميچرخيدي...خيلي سخته نگهداريت...لپاتم كه سرخ شده بود از گرما ...آخرش هم بسكه خستم كردي ،گذاشتمت روي صندلي راننده بشيني و يه بسته بيسكوييت هم از داخل داشبورد برداشتم و دادم دستت... امروز هم موقع ادان صبح بيدار شدي و تا يك ساعت بعدش يه لحظه مي خوابيدي باز بيدار ميشدي گريه ميكردي...حدسم اين بود كه نكنه دل دردي...بهت شربت گريپ ميكسچر دادم كه نصفشم ريختي رو صورتت...آخه اخيرا خيلي لجباز شدي قطره هاتو به زور بهت ميدم...آخرش رو ...
31 تير 1392

پست 23(آتليه)

پسرم پنجشنبه ساعت 6 نوبت اتليه داشتي... ساكت بودي ولي حوصله نداشتي...از ساعت 3 كه شير خورده بودي، چند بار خواستم بهت شير بدم ولي نخوردي...اونجام كه رفتي هم خوابت ميومد ، هم گشنه بودي... بخاطر همينم هرچي باهات حرف ميزديم و بازي ميكرديم نمي خنديدي و خيلي جدي به ما نگاه ميكردي ...خانم عكاس خيلي باحوصله بود...چون مي دونه كه عكس گرفتن از شيطون كوچولوي من كار سختيه و افتخار نميده كه عكس بگيره! خانم عكاس ميگفت ژست هات خيلي خوبه ولي عكسي ميخواست كه صورتت زياد جدي نباشه...يه دست لباس ديگه هم برات برده بودم كه اونجا برات عوض كردم با اونم عكس گرفتي...ولي نظر عكاس اين بود كه بدون لباس بهتره... بنابراين با اجازه لختت هم كرديم! با دو تا لباست و بدون لبا...
30 تير 1392

پست 25 (واكسن)

امروز ساعت 8 از خونه زديم بيرون چون ماه رمضونه ساعت كارم از هشته...با بابا رفتيم بهداشت تا واكسن 6 ماهگيتو بزنيم...اول بهت قطره فلج اطفال دادن...لباتو روي هم محكم كرده بودي و نميزاشتي كارشونو بكنن...بعدم خانومه گفت چقدر لجبازه! ...روي تخت كه دراز كشيدي با دستات همه ي لوازمشونو جابه جا كردي...من و بابا هم از دستت ميگرفتيم...آخرش هم كلاهتو دادم دستت تا بازي كني...بعدش بابا پاهاتو گرفت و واسنتو زدن...جيغت رفت هوا ...چقدر دلم ميگيره با گريه هات...اشكات در اومد...هنوز گريت تموم نشده بود كه واكسن بعدي رو روي اون پات زد...بابا سريع بغلت كرد و بردت بيرون...به در بهداشت نرسيده بودي كه گريت بند اومد...قبلش قطره استامينوفن هم بهت داده بودم...ايشالا كه...
29 تير 1392

پست24 (مدل خوابيدن)

پسر گلم شبي نيست كه شما بخوابي و من و بابايي قربون صدقت نريم...اينقدر تو خواب نازي كه دوست داريم اينقدر بوست كنيم و تو بغلمون فشارت بديم كه بيدار بشي....اميرعلي تو نفس مني...ايم عكسات ...
27 تير 1392

پست 22

ديروز وقتي ميخنديدي دندونات ديده ميشد...چقدر بانمكتر شدي مامان جون...از دندونهاي كوچولوت عكس گرفتم ... ولي خيلي دوست داشتم وقتي ميخندي عكس ازت بگيرم...چكار كنم كه تا ميفهمي ميخوام ازت عكس بگيرم... با فلاش دوربين..چهرت كاملا عوض ميشه...متعجب نگاه ميكني.. اينم مكست: ...
20 تير 1392

پست 21

پسر گلم ماماني سلام...خوبي؟ ديروز خيلي بد قلق شده بودي پسركم...همش گريه ميكردي و اشك ميريختي ...شيرم نمي خوردي...هر كارم كه ميكردم ساكت نميشدي...بابايي هم بيرون بود و من و تو توي خونه تنها بوديم...خيلي ناراحت شدم ...منم شروع كردم به گريه... توي بغلم جلوي اينه بودي... و زل زده بودي به من كه داشتم گريه ميكردم و باهات حرف ميزدم كه ماماني دردت چيه ؟ چرا مامانو ناراحت ميكني؟پوشكتو عوض كردم...واست سوپ درست كردم و دادم خوردي... برات اسباب بازي هاتو آوردم...آهنگ هاي كودكانه واست گذاشتم ولي تو همچنان نق ميزني و گريه ميكني... ولي آخرش ديگه تصميم گرفتم از راه ديگه وارد شم ...برق ها و تلويزيون رو خاموش كردم... و دستاتو مثه وقتي كه كوچولو بودي و قنداقت م...
19 تير 1392