امير عليامير علي، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

امير علي نفس مامان و بابا

پست 68 (پسر گلم نماز میخونه)

عزیز دلم قربونت برم که یه مسلمون کوچولو هستی ...واقعا راست میگن که اگر میخواین بچه رو تربیت کنید با رفتارتون بهش یاد بدین نه با گفتار!!! می دونی چه موقعی وقتی بگیم بوس کن...بی برو برگرد می بوسی؟ عزیزم فقط در برابر بوسیدن قران هیچ مقاومتی نمی کنی ...حالا من هزار بارم بگم مامانو ببوس ...اگه دلت نخواد نمی بوسی ولی قرآن رو همیشه می بوسی فداتشم ...ایشالا به حق قرآن پسر سالم و صالحی بشی که مامان و بابا به وجودت افتخار کنن ...شما وقتی میبینی ما نماز میخونیم به نماز خوندن علاقه نشون میدی و حرکات مارو تکرار میکنی ...در حال نماز خوندن اینقده خوردنـــــــی میشی که نگــو... حالا عکساتو ببین: داری کارتون نگاه میکنی ... اینجا ...
24 تير 1393

پست 67

یه کاری هست که خیلی وقته انجام میدی از کسی هم یاد نگرفتی...نمی دونم چرا دوست داری!!! تسبیح ها رو می ندازی دور گردنت ... یه مدت قبل شارژر موبایل رو می نداختی دور گردنت ...که کار خطر ناکی هم بود! دیشب داشتی خاله ستاره نگاه میکردی...دیدم یه پاتو انداختی روی پای دیگت ...قبلا هم این حرکتو ازت دیده بودم ولی موفق نشده بودم عکس بگیرم اینقدر دوست دارم این پاهای کوشولوتوووووووو کمی بعد هم در حال شیر خوردن خوابت برد... چقدر شما بچه ها ناز و معصومین....قربونت برم ...
11 تير 1393

پست 66 (اولین سلام پسرم)

اولین بار که بطور واضح و مشخص و به موقع سلام دادی روز پنجشنبه به تاریخ 5 تیر 1393 بود. از سرکار اومدم خونه ی مامانی و شما ورودی راهرو ایستاده بودی و دستاتو پشت کمرت تکیه دادی بودی... تا من وارد خونه شدم بلند گفتی : للــــــــام! قربونت برم اینقده ذوق کردم که نگو... آخ جون پسرم بهم سلام داد... جالبه که توی همین روز داشتم صدات میزدم امیرعلی...امیرعلی....یه دفعه با صدای نازت گفتی : بله ... اینقدر از این کلماتت لذا میبرم که حد و حساب نداره...دیروز باز شیرین کاری کردی و منم بغلت کردم و داشتم صورتتو میبوسیدم که خودتو عقب کشیدی و گفتی :{بوس} نکن ... یه کار جالبی هم دیروز کردی...روی تابت بودی و می خواستم تابت بدم...بهت گفتم بوس کن مامان...
7 تير 1393

پست 65

دیشب رفتیم عقد خاله عطیه (دوست مامان)...خیلی پسر خوب و ساکتی بودی و اصلا گریه و جیغ و داد و فضولی نکردی...از ظهر که اومدی خونه مچ دست چپت درد میکرد ...خونه مامانی دست به دست دایی بودی که یهو میفتی و دستت کشیده میشه ... تا غروب دستتو با باند کشی بسته بودم...خیلی گریه میکردی ...مخصوصا وقتی که می خواستی دستتو به زمین بگیری و بلند بشی درد مچت بیشتر میشد...واقعا راست میگن که کارها برعکسه! این همه روز اتفاقی برات نیفتاد و درست همون روزی که عقد دعوت بودیم اینقدر اذیت شدی... الان زنگ زدم از مامانی اوضاع دستتو پرسیدم می خواستم بیارمت بیمارستان از دستت عکس بگیرم....که خداروشکر مثل اینکه خیلی کم درد میکنه و داری خوب میشی ...شکرت خدا اینم چند تا ...
5 تير 1393

پست 64

          امیرعلی جون هفده ماهگیت چند روزی میشه که تمام شده و الان وارد 18 ماهگی شدی...خدایا شکرت اگه بخوام از کارهای ریز و درشتت بگم طوماری میشه ولی از این به بعد سعی میکنم زود به زود مطلب بنویسم تا شیرین کاریاتو فراموش نکنم... الان 12 تا دندون داری به جز 8 تا دندون جلویی 4 تا دندونای کرسیت هم کامل در اومده... توی عکس هم مشخصه... خیلی حرفـــه ای فوتبال بازی میکنی...اینکه میگم حرفه ای خالی بندی نیست ها ...مامانی میگه در حال فوتبال بازی کردن ازت فیلم بگیریم بزاریم اینترنت تا استعدادت کشف بشه و تیم های بزرگ بیان از الان باهات قرار داد ببندن! البته مهارت پرتاب توپ با دست و شوت کردن تو...
1 تير 1393

پست 63 (دندون 9 و 10)

عزیز دلم نهمین مرواریدت در ایام عید در اومد...دندون کرسی بالا سمت چپ...و دندون دهمت هم کرسی پایین سمت راست...مبارکــــــــــــــــــــــــــــــه دندون های کرسی دیگرت هم همین روزها نیش میزنه ...چون لثه هات متورم شده...اینطوری بهتر می تونی غذاها رو بجوی...بوس بوسیدن هم یاد داری البته از خیلی وقت پیش لباتو باز میکردی و میزاشتی روی لپ که مثلا ببوسی...اما حالا بوسات صدا میده نه صدای بوس ها! یه صدای دیگه مثه صدای بشکن که در اثر برخورد زبونت با سقف دهانت بوجود میاری...اصلا وقتی منو میبوسی اینقده خوشــــــــــــــــــــــــم میاد که نگووووووو... نا خودآگاه از بس بوسات کوچیک و شیرینه با ذوق میگم وویی ! تو هم به این کلمه ی من لبخند میزنی جالبه ک...
15 ارديبهشت 1393

پست 62 (کچل مادر!)

سلام پسرکم...بلخره حوصله کردم و وبلاگتو به روز کردم... با اجازت در تاریخ 22 فروردین موهاتو از ته زدیم...قصد داشتم یه روزی این کارو بکنیم تا رشد موهات بهتر بشه...چون موهات کم پشت و نرم بود...چهرت کلا تغییر کرد توی عکس تفاوت ها رو ببین: روزی که موهاتو اصلاح کردیم...عاشق خنده هاتم یه روز دیگه: امیر علی مو دار : سیزده به در ... دیار پدر... شب عید نوروز 93: امیرعلی پشت در حمام 16 اسفند 92: امیرعلی بعد از حمام : 15 فروردین 93 پاهات از بس توی آب بودن چروک شده! این عکس هم از خودکار دست گرفتن عزیز دلم...فدای دست کوچولوت بشم من و در آخر جدیدترین عکس های جیگره ماما...
15 ارديبهشت 1393

پست 61

امیرعلی کوچولو سلامممممممممممم سال جدیدت مبارک... پسرم با شروع سال جدید شما هم کارهای جدید تا دلت بخواد یاد گرفتی...الان دیگه راحت راه میری...به قدری چند روزه اول سال تمرین راه رفتن کردی و افتادی تا بلخره یاد گرفتی چطور باید قدم برداری... و منو پیش همه رو سفید کردی چون مردم از بیکاری میپرسیدن امیرعلی راه افتاد؟! و خیلی خوب شد که دم عیدی که همه عیددیدنی میرن و میان شیگمیل من راه افتاد دیگه اینکه این یکی رو روز با 2 تا کاره دیگه منو متعجب کردی! از اونجایی که شعره حسنی رو دوست داری و فیلمشو با موبایلم نگاه میکنی دیروز دیدم که بعد از دیدن شعر حسنی گفتی میای بریم حموم؟ بعدم گفتی موی دراز واه واه! پسرکم یعنی مردم از تعجب آخه ت...
11 فروردين 1393

پست 59 (پسره مادر می ایستد!)

فکر کنم گفته بودم که میترسی وایستی! الان شیر مرده مادر شدی...وقتی میزارمت میگم تن تن...سریع دستتو از من جدا میکنی و تعادلتو حفظ میکنی و وامیستی... هوراااااااااااا  آفرین فکر کنم تا عید دیگه راه بیفتی...البته من عجله ای ندارم...فقط دوست دارم خودت لذت راه رفتنو بچشی آخه می دونم که چقدر خزیدن کاره سختیه ببین چقدر وایستادی که حتی تونستم ازت عکس بگیرم... تاریخ عکس: 18 بهمن 92 قربونت برم... اینجام دیگه خوابت میاد...شب ه و دراز کشیدی که کم کم بخوابی... اصلا برای خوابیدن اذیت نمی کنی...اینقدر غلت میزنی تا بخوابی  فقط خدا نکنه کسی خونمون باشه یا ما خونه ی کسی باشیم اونوقت تا خیالت راحت نشه که همه خوابیدن نمی خوابی! ...
19 بهمن 1392

پست 60

تو این پست یه سری عکسای مختلف می خوام برات بذارم: اینجا یه لحظه فقظ یه لحظه ازت غافل شدم خودت ببین چه بلایی سره دستمال مرطوبت آوردی! البته از قبیل این کارا زیاد میکنی... البته اینا که چیزی نیست...مدام کشوها رو خالی میکنی...منم پشت سرت روزی 100 بار میرم جمع میکنم ...باید عکس بگیرم تا باورت بشه چقدر فضولی آخرش یبار می خورمت ها....ببین اینجا دیگه تصمیم گرفتمت بپزمت... ببین چقدر ترسیدی! تصمیم گرفتی فرار کنی اما نتونستی... نه مامان تو منو نمی خوری...خیالم از این بابت راحته نگاش کن چه لمی داده! اینجا یه روز صبحه قبل از اینکه از خونه بریم بیرون... لباس پوشوندمت بیدار نشدی... خوابه خواب بودی...منم...
19 بهمن 1392